یادگاری ..

 

- مستانه خندید و جام خود را برای اطاعت از حرف او بالا برد .. ذره ذره نوشید اما عمیقا فکرش تنها درگیر یک چیز بود ! هیچ کدام از حرف های اطرافیانش در خاطرش فرو نمی رفت و تنها با تکان داد سر خود صحبتهای جمع را اکتفا کرد .. نگران بود از بابت شخصی که همکلامی با او ممنوع شده بود ! حال که بیست و شش سال عمر کرده بود اما خلاف شرح خانوادش بود رابطه ای با همجنسش .. پشیمان بود از بازگوی حقیقت و دنبال راه چاره ای میگشت .. تنها ( فرار ) بود ک در ذهنش تکرار میشد ! کلافه از جای برخاست و با خداحافظی ارامی زیر لب از کلاب که دود و انواع و اقسام ادکلن های مختلف مارک دار پخش شد بود ، بیرون زد . یقه پالتوی خود را بالا زد و دستی بر جیب زد و به راست همقدم شد .. یک ماه می گذشت که او را ندیده بود ! در دل او طوفانی به پا بود .. از او خواستار بود که برای رفع دلتنگی از دور چهره او را ببیند اما مغز او بود ک با تندی سلقمه ای ب دل او می زد و با صدایی رسا در مغزش می گفت ؛ بیخیال ! همچنان راهی بود .. صدایی از کنارش باعث شد سربالا بگیرد و نگاهی بیندازد ! آه .. بستنی فروش سیار معروف پل بود ! خاطراتش مانند ساعقه ای بر جلوی چشمانش می زد ! کاسه ی چشمانش از اشک پر شده بود و منظره پل رو به روی چشمانش تار ! دست از جیب بیرون کشید و با قدم های تلو تلو خوران جلو رفت ، اشکانش هر لحظه پس از دیگری ز هم سبقت می گرفتند .. با دست جلوی چشمانش را گرفت و آشکارا و بلند گریست ! اهمیتی به مکان نداد .. درست بود ! او یک مرد جوان بود اما دلتنگ عشق پنهانی خود بود .. از او خبری نداشت و همین حال او را خراب می کرد ! برای صدمین بار لعنت فرستاد که چرا او را طرد کرد .. به اجبار؟ بلند فریاد زد و با زجه مانند گفت :《 گناه من چه بود سر یک عشق با همجنسم؟ کجای دنیا عشق خلافه که حال برای من جرم شده است؟ تنها یک چیز خواستار جز لمس دوباره او ! 》 .. بعد از مدتی رفت ! اما در پشت پرده قضیه همان عشقش بود که پشت بود می گریست اما بعد از رفتن او قدمی به جلو برنداشت که او را متوجه خود کند ! معتقد بود مرد است و حرفش ! به پدر او قول داد که هیچ وقت بعد از گرفتن مبلغی گرانی پول سمت پسرش نرود .. حال است که داستان ان دو برای همیشه به بیراهه رسید ... -

《 یک شیرینی تلخ؟ تقدیم ب ت ! 》

• لوسیفر؟ یا شایدم یک پدر بی نام و نشان •

2021/12/31

  • ۲۱
  • نظرات [ ۵۲ ]
    • •𝑴𝒚 𝒍𝒐𝒗𝒆𝒍𝒚 𝒅𝒂𝒅•
    • جمعه ۱۰ دی ۰۰

    •𝑲𝑰𝑴 𝑻𝑨𝑬𝑯𝒀𝑼𝑵𝑮•

    همه توی کافه ی وسط شهر جمع شده بودند و از فضای داخل کافه لذت می‌بردند.

    بوی قهوه و صدای آهنگ A Time For Us فضا رو در بر گرفته بود. 

    ناگهان مردی قد بلند با کت قهوه ای و موهای به هم ریخته وارد کافه شده.

    تموم نگاه ها به اون مرد قفل شده.

    هیچکس نمیشناختش ! 

    بدون اینکه توجه کنه به کسی نشست روی صندلی و یک قهوه تلخ سفارش داد. 

    دستشو توی موهاش برد و چشم هاشو بست.

    ۵ سال پیش درست همین موقع ماشین به عشقش زده بود و دنیاش تیر و تار شد :) 

    هیچ وقت درک نمی‌کرد چطور باید همچین اتفاقی درک کنه..توی روز تولدش..از دست دادن عشقش چیز سنگینی بود.

    انگار خدا میخاست چیزی رو بهش ثابت کنه.

    حق اون فرشته نبود که بخاد جونشو از دست بده.

    هر شب با اون لبخند روبه روش میخابید..اون چشمای قهوه ای تیره تموم دنیاش بودن ! 

    یکم از قهوه خورد و از تلخیش لذت برد 

    تلخی قهوه هیچ وقت مثل تلخی زندگی بدون عشق نیست ! 

    ​​​​​​زندگی هیچ وقت باهاش کنار نمیومد همیشه بهش ضربه ای میرسوند 

    اشک چشماشو پر کرد ! نه ! نباید گریه میکرد اون قوی بود نباید اتفاق میوفتاد 

    پوزخند تلخی زد و بدون اینکه بقیه قهوه رو بخوره پولشو رو میز گذاشت و بلند شد.

    صاحب کافه خیلی کنجکاو بود برای اینکه بفهمه اون کیه.

    پرسید : میشناسمتون موسیو ؟ 

    تک خنده ای زد و همینطور ک ی قدم تا در خروجی فاصله داشت جواب داد : هیچ وقت یک مرده شناخته نمیشه ! اینو یادتون باشه موسیو 

    صاحب کافه لبشو گزید و به رفتن مرد نگاه کن.

    صورتشو سمت آسمون برد و نفس عمیقی کشید ، بعد از چند دقیقه ریزش قطرات سرد بارون روی صورتش حس کرد.

    چشماشو باز کرد و خندید : هی تو هم بحال من گریه می‌کنی ؟ 

    سرشو تکون داد و راهشو به سمت قبرستون کج کرد !..

    𝑻𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅 

    •تولدت مبارک ببر خرس نمای من..• 

    -کیم فلوریا- 

  • ۲۱
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • پنجشنبه ۹ دی ۰۰

    𝑷𝒖𝒍𝒍 𝒎𝒆

    زنجیر واکنش ها را رها کن، من برای مردن آماده نیستم، هنوز نه

    •Unchain the reactions, I'm not ready to die, not yet•

    منو از لاشه قطار بیرون بکش

    •Pull me out the train wreck•

    منو بکش بیرون، بکش بیرون، بکش بیرون

    •Pull me out, pull me out, pull me out•

    منو بکش بیرون، بکش بیرون، بکش بیرون

    •Pull me out, pull me out, pull me out• 

    •Download• 

  • ۱۱
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • چهارشنبه ۸ دی ۰۰

    ?..𝑨𝒏𝒈𝒆𝒍

     فرشته ای خندید، فرشته ای گریست، فرشته ای دوید،

    فرشته ای پرواز کرد، فرشته ای خسته شد، فرشته ای نگاه

    کرد، فرشته ای گناه کرد، فرشته ای تباه شد، فرشته ای 

    شکست و همه ی اینها اتفاق افتاد...وقتی فرشته ای عاشق

    شد..."

    جئون جونگکوک، 28 مارچ 1991 

  • ۲۱
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • چهارشنبه ۲۴ آذر ۰۰

    •𝑭𝑰𝑿𝑬𝑫•

    𝒄𝒂𝒓𝒆𝒍𝒆𝒔𝒔 𝒘𝒉𝒊𝒔𝒑𝒆𝒓

     𝑮𝒆𝒐𝒓𝒈𝒆 𝑴𝒊𝒄𝒉𝒂𝒆𝒍

    Made By Farhan

    Time can never mend,

    زمان هیچ‌گاه نمی‌تواند

    The careless whisper of a good friend,

    نجوای بی‌احساس دوستی صمیمی را ترمیم کند

    -𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆-

    • دْایانـ ★ ـآ .. .
    • شنبه ۴ دی ۰۰

    داداش جذابم*-*

     

    زبون در آوردن چون داداش اریک داداش جذاب منه*

    کونتون بسوزه :") 

    *-* بزن ادامه مطلب 

  • ۱۴
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • چهارشنبه ۳ آذر ۰۰

    فرق کرده.

    یادمه قبلاً بیان پر از شادی و اینا بودی هممون دور هم جمع بودیم و خوش میگذروندیم

    آپا ریتا ،، جیوو ،، اوما سانا ،، رز ،، و خیلیای دیگ مثل آپا درسا و دایانا و..

    الان هیچکدوم دیگه نیستن..

  • ۱۰
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • جمعه ۲۰ مرداد ۰۲

    عیباباا

    میستوننن

    چند وقته درست حسابی نیومدم؟ نمی‌دونم..

    خیلیاتون نیستین اینجا فک کنم..ولی خب حرف بزنیم:>؟

     

  • ۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • شنبه ۱۰ تیر ۰۲

    Yes To Heaven

    I’ve got my eye on you 

    Say yes to heaven

    Say yes to me

    If you go, I’ll stay

     (You come back, I’ll be right here 

  • ۸
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • يكشنبه ۴ تیر ۰۲

    ~

    از اینکه کل زندگیم خلاصه شده ب خوندن و حل کردن و نوشتن خسته شدم..

    دلم برای موقع هایی ک از بیکاری میرفتم و شروع میکردم ب رونویسی از درسای فارسی تنگ شده..

    اونقدر ک کتابامو دیدم دلم میخاد همین دوماهو بکنم تو سر معلما.

    موقعی ک دبستان بودم نگرانیم بعد مدرسه این بود ک مبادا ب پونی کوچولو نرسم. 

    مبادا فوتبالیست ها تموم بشه و نتونم مسابقه سوباسا رو ببینم xD 

    اما الان تموم زندگیم بعد مدرسه شده : فردا پرسش دارم ؟ امتحان دارم؟ پروژه ندارم ؟ پاور نیاز نیس درست کنم ؟ نمره های امروزم چطور بود؟ گند زدم از نظر معلما یا ن..

    دارم ب این پی میبرم دنیای قبلی خودم خیلی سوییت بود..

    هر چقدر سنمون بالا تر میره سختی ها بیشتر میشه..گریه ها بیشتر میشه..بی حسی بیشتر میشه..

    و من میص اون راحتی و بازیای قدیمم و خیال بافی هایی ک هیچوقت حقیقی نمیشد اما تمومی هم نداشت.

     

     

  • ۱۸
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • چهارشنبه ۲۵ آبان ۰۱

    عا..های؟

    خوبید ؟ 

    میصتون ک.

  • ۶
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • پنجشنبه ۱۲ آبان ۰۱

    بودن یا نبودن؟

    خیلی وقتا اونقدر همه چیز مبهم و عجیبه ک نمیدونی ایا مزاحم کسی هسی یا ن .

    نمیدونی کسی دوست داره یا فقط داره تحملت میکنه . 

    نمیدونی بودنت تو جمعی نیازه یا نبودنت .

    تموم اینها وقدی اتفاق میوفته ک تنهایی میش ی عادت دوس داشتنی و اسیب زا..اونقدر تنها میمونی ک تنهایی میشه بهترین دوستی ک داری..

    حتی وقدی بزور تو جمعی میبرنت احساس خجالت و ترس وجودتو فرا میگیره .

    حتی حس میکنی تنها چیزی ک نیاز داری..فقط ترک کردن اون جمع و دوباره برگشتن ب تنهاییه خودته.

    ...

    00:00

     

  • ۱۳
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • يكشنبه ۶ شهریور ۰۱

    عا..میصتون!

    خیلی وقته نبودم فک کنم..

    جر رمزمو یادم رفده بود:| 

    میص همتون..گودید؟..

  • ۴
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • پنجشنبه ۲۷ مرداد ۰۱

    Doğmak "

  • ۱۷
    • •𝑴𝒚 𝒍𝒐𝒗𝒆𝒍𝒚 𝒅𝒂𝒅•
    • پنجشنبه ۱۶ تیر ۰۱

    همه یک روز میروند . . .

    انسان ها می آیند که بروند..هر کسی ماندنی نیس..پس خودت را برای رفتن بهترین فرد زندگیت آماده کن . . . 

    --- 

    خورشید روی تموم تنش میتابید و باعث گرمی جسمش شده بود..

    ​​​​​​پنجره ی اتاق باز بود و نسیم ملایمی به داخل اتاق می‌وزید و باعث می‌شد پرده ی اتاق روی دستش کشیده شود 

    با حس کشیده شدن چیز نرمی بر روی دستش چشمانش را باز کرد و به آرامی روی تخت نشست. 

    تقویم اتاق را برداشت و به تاریخ نگاه کرد

    10 آپریل بود.

    ناگهان لبخنده تلخی روی لبهایش نشست..امروز روزی بود که مادرش پا به این دنیا گذاشته بود ولی . . 

    سال بود که مادرش دیگر در این دنیا وجود نداشت..! 

    یک سال از رفتنش می‌گذشت..یک سالی که همه چیز مثل زندان برایش تجربه میشد.

    طبق روال عادی لباس های ساده ای پوشید و موهایش را بافت ساده ای زد.

    ​​​​​کفش هایش را پوشید و کیفش را برداشت و از خانه خارج شد . 

    نفس عمیقی کشید و به سمت گلفروشی کوچک شهر رفت تا برای فرشته ای که بودنش در کنارش حسرت شده بود گله زیبایی تهیه کند.

    بعد از چند دقیقه که به گلفروشی رسید وارد مغازه شد و به چشمانش را از بوی خوش مغازه بست.

    نفس عمیقی کشید و آن بوی خوش را وارد ریه هایش کرد 

    به آرامی چشمانش را باز کرد و به مغازه دار نگاه کرد ، و گفت : یک دسته گل نرگس میخواهم. 

    گلفروش لبخند عمیقی زد و مشغول درست کردن دست گل شد و سعی کرد با بهترین چیز آنرا درست کند.

    دخترک روی صندلی نشست و خاطراتی که در دوران کودکی از تولد مادرش داشت را مرور میکرد..چه خاطرات زیبایی داشتند..لبخند های مادرش از هر چیزی زیبا تر بودند..چشمانش از هر رنگ زیبا تر بودند..آغوشش از هر چیز گرمتر بود. 

    ولی او دیگر قرار نبود لبخند مادرش را تماشا کند ! 

    قرار نبود چشمانش را تماشا کند ! 

    و قرار نبود آغوشش را تجربه کند ! 

    گلفروش وقتی دسته گل را حاضر کرد بفرمایید نه چندان بلندی گفت تا حواس دخترک را جمع کند.

    با بغض به صاحب مغازه نگاه کرد و از جایش بلند شد ، دسته گل را گرفت و از گلفروشی خارج شد. 

    به سمت قبرستان کوچک شهر قدم برداشت تا بتواند کنار مادرش برود.

    در راه به دسته گل نگاه کرد..گل نرگس..گلی ک مادرش بشدت عاشقش بود 

    دسته گل را به بینی اش نزدیک کرد و بویید..مثل همیشه خوش بو بودند ولی هنوز هم نمی‌توانست باور کند که این دسته گل قرار است روی قبر مادرش بنشیند ن در دستان مادرش به آغوش کشیده شوند! 

    به قبرستان که رسید با سرعت دوید تا زودتر به قبر مادرش نزدیک شود 

    وقتی به قبر مادرش رسید کیفش را گذاشت زمین و قبر مادرش راه بغل کرد..تنها میخواست گریه کند و فریاد بزند ولی نمی‌خواست تولد مادرش را خراب کند! 

    پس شروع کرد به حرفای ناگفته ای که داشت..از درد هایش گفت از تنهاییش..از اینکه چقدر دلش برای مادرش تنگ شده..از اینکه دلتنگ تولد هایی است که با هم تجربه میکردند. . . 

    وقتی کاملا خالی شد دسته گل را روی قبر مادرش چید و قبر را زیبا تر از قبل کرد 

    روبه روی آن ایستاد و لبخنده غمگینی زد . 

    آن موقع بود که در دلش گفت : 

    بالاخره همه انسان ها رفتنی هستند و ما باید رفتن آنها را بپذیریم ! 

     

    نمی‌دونم چرا همچین چیزی به ذهنم خورد ولی بنظرم جالب بود..

    تولدت مبارک مامانیم. 

     

     

  • ۲۲
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • يكشنبه ۲۱ فروردين ۰۱

    دردونه ی اجوشی"

    نمی‌دونم از کجا شروع کنم..

    از مهربونی هات..

    بامزه بودنت..

    پوکر بودنت ک باعث خندم میش..

    یا وفادار بودنت..

    دردونه ی داداشی اینو بدون حتی اگ حرف نزنیم ول من همیشه ب فکرتم و هیچ وقت مهربونی هاتو یادم نمیره باشع؟ 

    امروز روزیه ک خدا یه فرشته ی مهربونو به زمین فرستاد تا به همه بفهونع مهربونی کلمه نیست..شخصه"💜

    زیاد روبه راه نیسم بعدا میام پیشت کادو هاتو میدم بت لاولی 

    زیادی لاوت دارم 

    HBD my Angel

  • ۱۲
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • يكشنبه ۲۱ فروردين ۰۱
    𝑮𝒆𝒏𝒆𝒓𝒂𝒍 , 𝒚𝒐𝒖 𝒂𝒓𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒐𝒔𝒕 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍 𝒔𝒊𝒏

    ژِنِرال تو زیبا ترین گناه مَنی:)