خداحافظی من از تو انقدر تلخ بود که خودم هم تموم

شدم...حالم از آدمی که عاشق تو شده بود بهم میخورد، عینکم

و دور انداختم، موهام و بلند کردم، دیگه لباسای بچگونه

نمیپوشیدم، میدونی چرا؟ چون بهت قول داده بودم بزرگ شم

چون دزیره میگفت آدم وقتی بزرگ میشه که عاشق شده باشه،

تو من و بزرگ کردی تهیونگ فقط توی هفت ماه بزرگم

کردی...درست همونطور که دزیره با رفتن ناپلئون بزرگ شد ، انگار عاشق بودن کافی نیست باید بشکنی تا بزرگ بشی...من

بزرگ شدم...و االن...اجازه میدم ژان باپتیست وارد خط

داستانیم شه، ناپلئون اگه دزیره رو ترک نکنه...ناپلئون نیست،

پس تو هم بذار با کسی که دوسش دارم ادامه بدم...عشق من و

تو مثل عشق فرشته به زندگی توی جهنمه...تو از اولش آتیش

بودی...و من فکر میکردم قراره من و از سقوط نجات بدی...اما

نمیدونستم خودت باعث سقوطم میشی...

اولین قطره ی اشکش فرو ریخت و در حالی که زمین خیره

شده بود، گفت:

_متاسفم آقای کیم، اینبار این منم که دوستت ندارم.

_ دروغ گفتن و هم یاد گرفتی اوژنی؟

شل شدن پاهاش رو دوباره احساس کرد، چرا این مرد

نمیفهمید؟

این اسم برای اون ساخته نشده، اسمی که باعث فرو ریختن  قلبت شه قطعا برای تو نیست..