۲۰۸ مطلب توسط «•𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•» ثبت شده است

فرق کرده.

یادمه قبلاً بیان پر از شادی و اینا بودی هممون دور هم جمع بودیم و خوش میگذروندیم

آپا ریتا ،، جیوو ،، اوما سانا ،، رز ،، و خیلیای دیگ مثل آپا درسا و دایانا و..

الان هیچکدوم دیگه نیستن..

  • ۱۱
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • جمعه ۲۰ مرداد ۰۲

    عیباباا

    میستوننن

    چند وقته درست حسابی نیومدم؟ نمی‌دونم..

    خیلیاتون نیستین اینجا فک کنم..ولی خب حرف بزنیم:>؟

     

  • ۵
  • نظرات [ ۷ ]
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • شنبه ۱۰ تیر ۰۲

    Yes To Heaven

    I’ve got my eye on you 

    Say yes to heaven

    Say yes to me

    If you go, I’ll stay

     (You come back, I’ll be right here 

  • ۸
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • يكشنبه ۴ تیر ۰۲

    ~

    از اینکه کل زندگیم خلاصه شده ب خوندن و حل کردن و نوشتن خسته شدم..

    دلم برای موقع هایی ک از بیکاری میرفتم و شروع میکردم ب رونویسی از درسای فارسی تنگ شده..

    اونقدر ک کتابامو دیدم دلم میخاد همین دوماهو بکنم تو سر معلما.

    موقعی ک دبستان بودم نگرانیم بعد مدرسه این بود ک مبادا ب پونی کوچولو نرسم. 

    مبادا فوتبالیست ها تموم بشه و نتونم مسابقه سوباسا رو ببینم xD 

    اما الان تموم زندگیم بعد مدرسه شده : فردا پرسش دارم ؟ امتحان دارم؟ پروژه ندارم ؟ پاور نیاز نیس درست کنم ؟ نمره های امروزم چطور بود؟ گند زدم از نظر معلما یا ن..

    دارم ب این پی میبرم دنیای قبلی خودم خیلی سوییت بود..

    هر چقدر سنمون بالا تر میره سختی ها بیشتر میشه..گریه ها بیشتر میشه..بی حسی بیشتر میشه..

    و من میص اون راحتی و بازیای قدیمم و خیال بافی هایی ک هیچوقت حقیقی نمیشد اما تمومی هم نداشت.

     

     

  • ۱۸
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • چهارشنبه ۲۵ آبان ۰۱

    عا..های؟

    خوبید ؟ 

    میصتون ک.

  • ۶
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • پنجشنبه ۱۲ آبان ۰۱

    بودن یا نبودن؟

    خیلی وقتا اونقدر همه چیز مبهم و عجیبه ک نمیدونی ایا مزاحم کسی هسی یا ن .

    نمیدونی کسی دوست داره یا فقط داره تحملت میکنه . 

    نمیدونی بودنت تو جمعی نیازه یا نبودنت .

    تموم اینها وقدی اتفاق میوفته ک تنهایی میش ی عادت دوس داشتنی و اسیب زا..اونقدر تنها میمونی ک تنهایی میشه بهترین دوستی ک داری..

    حتی وقدی بزور تو جمعی میبرنت احساس خجالت و ترس وجودتو فرا میگیره .

    حتی حس میکنی تنها چیزی ک نیاز داری..فقط ترک کردن اون جمع و دوباره برگشتن ب تنهاییه خودته.

    ...

    00:00

     

  • ۱۳
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • يكشنبه ۶ شهریور ۰۱

    عا..میصتون!

    خیلی وقته نبودم فک کنم..

    جر رمزمو یادم رفده بود:| 

    میص همتون..گودید؟..

  • ۴
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • پنجشنبه ۲۷ مرداد ۰۱

    همه یک روز میروند . . .

    انسان ها می آیند که بروند..هر کسی ماندنی نیس..پس خودت را برای رفتن بهترین فرد زندگیت آماده کن . . . 

    --- 

    خورشید روی تموم تنش میتابید و باعث گرمی جسمش شده بود..

    ​​​​​​پنجره ی اتاق باز بود و نسیم ملایمی به داخل اتاق می‌وزید و باعث می‌شد پرده ی اتاق روی دستش کشیده شود 

    با حس کشیده شدن چیز نرمی بر روی دستش چشمانش را باز کرد و به آرامی روی تخت نشست. 

    تقویم اتاق را برداشت و به تاریخ نگاه کرد

    10 آپریل بود.

    ناگهان لبخنده تلخی روی لبهایش نشست..امروز روزی بود که مادرش پا به این دنیا گذاشته بود ولی . . 

    سال بود که مادرش دیگر در این دنیا وجود نداشت..! 

    یک سال از رفتنش می‌گذشت..یک سالی که همه چیز مثل زندان برایش تجربه میشد.

    طبق روال عادی لباس های ساده ای پوشید و موهایش را بافت ساده ای زد.

    ​​​​​کفش هایش را پوشید و کیفش را برداشت و از خانه خارج شد . 

    نفس عمیقی کشید و به سمت گلفروشی کوچک شهر رفت تا برای فرشته ای که بودنش در کنارش حسرت شده بود گله زیبایی تهیه کند.

    بعد از چند دقیقه که به گلفروشی رسید وارد مغازه شد و به چشمانش را از بوی خوش مغازه بست.

    نفس عمیقی کشید و آن بوی خوش را وارد ریه هایش کرد 

    به آرامی چشمانش را باز کرد و به مغازه دار نگاه کرد ، و گفت : یک دسته گل نرگس میخواهم. 

    گلفروش لبخند عمیقی زد و مشغول درست کردن دست گل شد و سعی کرد با بهترین چیز آنرا درست کند.

    دخترک روی صندلی نشست و خاطراتی که در دوران کودکی از تولد مادرش داشت را مرور میکرد..چه خاطرات زیبایی داشتند..لبخند های مادرش از هر چیزی زیبا تر بودند..چشمانش از هر رنگ زیبا تر بودند..آغوشش از هر چیز گرمتر بود. 

    ولی او دیگر قرار نبود لبخند مادرش را تماشا کند ! 

    قرار نبود چشمانش را تماشا کند ! 

    و قرار نبود آغوشش را تجربه کند ! 

    گلفروش وقتی دسته گل را حاضر کرد بفرمایید نه چندان بلندی گفت تا حواس دخترک را جمع کند.

    با بغض به صاحب مغازه نگاه کرد و از جایش بلند شد ، دسته گل را گرفت و از گلفروشی خارج شد. 

    به سمت قبرستان کوچک شهر قدم برداشت تا بتواند کنار مادرش برود.

    در راه به دسته گل نگاه کرد..گل نرگس..گلی ک مادرش بشدت عاشقش بود 

    دسته گل را به بینی اش نزدیک کرد و بویید..مثل همیشه خوش بو بودند ولی هنوز هم نمی‌توانست باور کند که این دسته گل قرار است روی قبر مادرش بنشیند ن در دستان مادرش به آغوش کشیده شوند! 

    به قبرستان که رسید با سرعت دوید تا زودتر به قبر مادرش نزدیک شود 

    وقتی به قبر مادرش رسید کیفش را گذاشت زمین و قبر مادرش راه بغل کرد..تنها میخواست گریه کند و فریاد بزند ولی نمی‌خواست تولد مادرش را خراب کند! 

    پس شروع کرد به حرفای ناگفته ای که داشت..از درد هایش گفت از تنهاییش..از اینکه چقدر دلش برای مادرش تنگ شده..از اینکه دلتنگ تولد هایی است که با هم تجربه میکردند. . . 

    وقتی کاملا خالی شد دسته گل را روی قبر مادرش چید و قبر را زیبا تر از قبل کرد 

    روبه روی آن ایستاد و لبخنده غمگینی زد . 

    آن موقع بود که در دلش گفت : 

    بالاخره همه انسان ها رفتنی هستند و ما باید رفتن آنها را بپذیریم ! 

     

    نمی‌دونم چرا همچین چیزی به ذهنم خورد ولی بنظرم جالب بود..

    تولدت مبارک مامانیم. 

     

     

  • ۲۲
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • يكشنبه ۲۱ فروردين ۰۱

    دردونه ی اجوشی"

    نمی‌دونم از کجا شروع کنم..

    از مهربونی هات..

    بامزه بودنت..

    پوکر بودنت ک باعث خندم میش..

    یا وفادار بودنت..

    دردونه ی داداشی اینو بدون حتی اگ حرف نزنیم ول من همیشه ب فکرتم و هیچ وقت مهربونی هاتو یادم نمیره باشع؟ 

    امروز روزیه ک خدا یه فرشته ی مهربونو به زمین فرستاد تا به همه بفهونع مهربونی کلمه نیست..شخصه"💜

    زیاد روبه راه نیسم بعدا میام پیشت کادو هاتو میدم بت لاولی 

    زیادی لاوت دارم 

    HBD my Angel

  • ۱۲
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • يكشنبه ۲۱ فروردين ۰۱

    «عشق»

    عشق، مثل کاشتن دونه گل تو قلب اونیه که دوستش داری. 

    یعنی وقتی به یکی میگی دوست دارم، گل عشقو توی قلبش میکاری. 

    حالا دیگه تو در برابر اون گل مسئولی! 

    همونطور که گل، نور و آب و خاک خوب میخواد، عشق هم همون حکایته. کاشتن تازه اول ماجراست. 

    عشق مراقبت میخواد، توجه میخواد، نورو امیدو محبت میخواد، باید بدونی توی سرما چطوری گرم نگهش داری، باید حواستو جمع کنی چیده نشه و ریشه اش توی قلبش بمونه 

    مواظب این یه دونه گل باش وگرنه یروز میای میبینی گلت حسابی پژمرده شده، یایکی پیدا شده که بهتر ازش مراقبت میکنه!  

     

    «نمی‌دونم چرا ولی از این جمله خوشم اومد..»

  • ۱۶
    • •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
    • چهارشنبه ۱۰ فروردين ۰۱
    𝑮𝒆𝒏𝒆𝒓𝒂𝒍 , 𝒚𝒐𝒖 𝒂𝒓𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒐𝒔𝒕 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍 𝒔𝒊𝒏

    ژِنِرال تو زیبا ترین گناه مَنی:)