دروغ نگفتم.

فشاری به بازوش وارد کرد و با لحن سرد و در عین حال

غمگینی گفت:

_ پس به چشمهام نگاه کن و بگو دوستم نداری.

با شنیدن این حرف دید چشمهاش، دوباره تار شد. اون امشب

میمرد، با این حرفها اون قطعا تحمل نمیکرد.

تهیونگ که سکوت جونگکوک رو دید، با عصبانیت دستش رو

زیر چونش برد و سرش رو بلند کرد. جونگکوک بیصدا با

چشمهای اشک آلود به چشمهای ناپلئونش خیره شد، تهیونگ

با صدایی که رو به باال رفتن بود، داد زد:

_ لعنتی، بهم بگو دوستم نداری. 

با خشم بازوش رو از دستش بیرون کشید و با چشمهای سرخ

شده، نگاهش کرد:

_ تنهام بذار ژنرال...بذار خودم و بدون تو بسازم.

بدون حرف دیگه ای از کنارش گذشت اما چند قدم دور نشده

بود که با صدای تهیونگ ایستاد:

_ چرا نذاشتی ببوستت؟

درست حدس زده بود. تهیونگ، اون و یوگیوم رو دیده بود،

برای همین انقدر آشفته بود؟ مگه اون نبود که حسی به

جونگکوک نداشت؟ پس چرا انقدر براش مهم شده بود؟

_ میخوای راستش و بگم؟

_ مگه دوستش نداشتی؟ بهم بگو چرا نذاشتی ببوستت؟

بدون اینکه برگرده با بغض جوابش رو داد:

_ چون لبهای من با قفل شدن بین لبهای تو صاحبش و پیدا

کرده بود، من حتی لیسش نمیزدم که رو بوسه ی ناپلئونم پاک 

نشه. من فقط نوزده سالمه انقدر شجاع نیستم که بذارم کسی

بوسه ات و پاک کنه...

مکثی کرد و با صدای آرومی ادامه داد:

_ اما قول میدم شجاع تر شم...قول میدم دیگه نذارم بهم

آسیب بزنی، مطمئنم خودت انقدر ترسو هستی که بازم از

جنگیدن برای من دست بکشی، راستش و بخوای...دیگه به این

کارت عادت کردم:)