همه توی کافه ی وسط شهر جمع شده بودند و از فضای داخل کافه لذت می‌بردند.

بوی قهوه و صدای آهنگ A Time For Us فضا رو در بر گرفته بود. 

ناگهان مردی قد بلند با کت قهوه ای و موهای به هم ریخته وارد کافه شده.

تموم نگاه ها به اون مرد قفل شده.

هیچکس نمیشناختش ! 

بدون اینکه توجه کنه به کسی نشست روی صندلی و یک قهوه تلخ سفارش داد. 

دستشو توی موهاش برد و چشم هاشو بست.

۵ سال پیش درست همین موقع ماشین به عشقش زده بود و دنیاش تیر و تار شد :) 

هیچ وقت درک نمی‌کرد چطور باید همچین اتفاقی درک کنه..توی روز تولدش..از دست دادن عشقش چیز سنگینی بود.

انگار خدا میخاست چیزی رو بهش ثابت کنه.

حق اون فرشته نبود که بخاد جونشو از دست بده.

هر شب با اون لبخند روبه روش میخابید..اون چشمای قهوه ای تیره تموم دنیاش بودن ! 

یکم از قهوه خورد و از تلخیش لذت برد 

تلخی قهوه هیچ وقت مثل تلخی زندگی بدون عشق نیست ! 

​​​​​​زندگی هیچ وقت باهاش کنار نمیومد همیشه بهش ضربه ای میرسوند 

اشک چشماشو پر کرد ! نه ! نباید گریه میکرد اون قوی بود نباید اتفاق میوفتاد 

پوزخند تلخی زد و بدون اینکه بقیه قهوه رو بخوره پولشو رو میز گذاشت و بلند شد.

صاحب کافه خیلی کنجکاو بود برای اینکه بفهمه اون کیه.

پرسید : میشناسمتون موسیو ؟ 

تک خنده ای زد و همینطور ک ی قدم تا در خروجی فاصله داشت جواب داد : هیچ وقت یک مرده شناخته نمیشه ! اینو یادتون باشه موسیو 

صاحب کافه لبشو گزید و به رفتن مرد نگاه کن.

صورتشو سمت آسمون برد و نفس عمیقی کشید ، بعد از چند دقیقه ریزش قطرات سرد بارون روی صورتش حس کرد.

چشماشو باز کرد و خندید : هی تو هم بحال من گریه می‌کنی ؟ 

سرشو تکون داد و راهشو به سمت قبرستون کج کرد !..

𝑻𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅 

•تولدت مبارک ببر خرس نمای من..• 

-کیم فلوریا-