از اینکه کل زندگیم خلاصه شده ب خوندن و حل کردن و نوشتن خسته شدم..

دلم برای موقع هایی ک از بیکاری میرفتم و شروع میکردم ب رونویسی از درسای فارسی تنگ شده..

اونقدر ک کتابامو دیدم دلم میخاد همین دوماهو بکنم تو سر معلما.

موقعی ک دبستان بودم نگرانیم بعد مدرسه این بود ک مبادا ب پونی کوچولو نرسم. 

مبادا فوتبالیست ها تموم بشه و نتونم مسابقه سوباسا رو ببینم xD 

اما الان تموم زندگیم بعد مدرسه شده : فردا پرسش دارم ؟ امتحان دارم؟ پروژه ندارم ؟ پاور نیاز نیس درست کنم ؟ نمره های امروزم چطور بود؟ گند زدم از نظر معلما یا ن..

دارم ب این پی میبرم دنیای قبلی خودم خیلی سوییت بود..

هر چقدر سنمون بالا تر میره سختی ها بیشتر میشه..گریه ها بیشتر میشه..بی حسی بیشتر میشه..

و من میص اون راحتی و بازیای قدیمم و خیال بافی هایی ک هیچوقت حقیقی نمیشد اما تمومی هم نداشت.