من همیشه میخاستم از این زندان خلاص بشم..

زندانی که برای همه مثل رویای دست نیافتنی بود!..

هیچ وقت درک نمی‌کردم چطور مردم این زندانو دوست دارن¿¡

هیچ وقت منو به چشم یه انسان عادی ندیدن..

هیچ وقت نشده مثل مردم عادی بام رفتار کنن..

از این متنفرم..

از این زندان متنفرم..

چرا نمیشه فقط یکم زندگیم طبیعی باشه؟ 

جوابش خیلی ساده و دردناکه من..متفاوتم..

اما این تفاوت خیلی تاریک و سرده..

سرمایی ک هیچ وقت با پتو یا لباس و هودی های جور وا جور گرم نمیشه..

سرمایی که هیچ وقت از بین نمیره..

در طول این ۲۰ سال زندگیم فقط سرما و تاریکی حس کردم..اما بازم امید دارم..

به نور امید دارم..مطمئنم روزی گرمی خورشید جایگزین میشه..

 

_خاطرات ۲۰ سالگی کیم تهیونگ..

( قسمتی از فن فیکی ک گشادی نمیزاره بنویسم:| )