امروز باز دوباره شروع شد..

همون صدای داد..

همون حرفای همیشگی..

همون حرفایی ک باعث درد قلبم میشن..

هر بار میگم نه اینطور نیست..

حرفاتون اشتباهه اما بازم حرف خودشونو دارن..

بازم همون حرفارو میزنن..

به این نتیجه رسیدم که هیچکس نمیتونه حال دل منو درک کنه..

جز یه نفر ! 

جیمینی هیونگ :) 

چند روز باهاش آشنا شدم..

روزی ک آشنا شدم باهاش داشتم توی باغ این زندان ، زیر درخت گردو کتاب میخوندم..

جیمینی هیونگ از روی دیوار پریده بود خداروشکر میکنم نگهبان ها ندیده بودنش..

منو و اون ساعت ها حرف زدیم.. اوایل حرفامون..خیلی زیاد ترسیدم..

ترسیدم همش نقشه بابا باشه..

میترسیدم..

چون هیچ چیز از چشم نگهبان ها دور نمیموند..

اما..الان دور مونده ! 

جیمینی هیونگ تنها دوست منه..

تنها هم صحبت من..

تنها کسی که الا درد قلب منو درک می‌کنه..یه آدم که درد قلبمون مشترک ! 

شاید یه همزاد..

نمی‌دونم ! اما میدونم که هیونگ کوتولمو دوست دارم :) 

​​​​​​- خاطرات ۱۹ سالگی کیم تهیونگ 

( بخشی از فن فیکی ک گشادی نمیزاره ادامه بدم :| )