ریشه های محکم درون خاک فرو رفته بود..

دخترک کلاه فرانسوی قهوه ای رنگش را بر سر گذاشت و راهی روستای نزدیک شهر شد..

همینطور که راه می‌رفت به اطراف خود نگاه میکرد..چشمش به درختی افتاد که کنار یک برکه آب بود..

سمت درخت قدم برداشت و به برگ هایش نگاهی انداخت.

لبخندی زد و یکی از برگ هارو چید و خاک روشو تکوند..به تنه درخت نگاهی کرد و روی زمین نشست.

دستش را روی تنه ی درخت کشید و گفت : زیادی محکمی درختچه 

سرش را به تنه درخت تکیه داد و چشماشو روبه آسمان کرد.

نفس عمیقی کشید و گفت : اینجا تنهایی سبزک ؟ 

چقدر زود برای اون درخت اسم انتخاب کرد!

برگ را در دستش تکان و کلاهش را در آورد و گفت : زیادی تنها به نظر میرسی ولی زیادی هم محکم موندی برام جالبه که چرا از تنهایی پژمرده نشدی و ریشه ات هنوز قوی مونده سبزک محکم 

برگ را روی لباسش گذاشت و گفت : زندگی اونقدر همه رو تنها کرده که مجبورن برای نفس کشیدن محکم بمونن سبزک 

چشمانش را بست و گفت : ولی من هیچ وقت نمیتونم مثل تو قوی بمونم..! 

-𝑲𝒊𝒎 𝒇𝒍𝒐𝒓𝒊𝒂-