سرش رو بلند کرد و توی چشمهاش زل زد، با گریه گفت:

_ مگه نمیبینی؟ قلبم از نبودنت مرده...بینمون...کوه های برف 

گرفته است...ما تو راه باال رفتن از این کوه میمیریم تهیونگ...بغض گلوش رو گرفته بود، اشکهای بلوری چشمهای جونگکوک 

قلب خسته و پیرش رو به مرگ رسونده بود.

_ بگو چیکار کنم؟ هر کاری بگی میکنم...تو فقط گریه نکن.

با حرف تهیونگ هق هقش بیشتر از قبل آزاد شد و با تمام 

وجود نالید:

_ من درد دارم...

توی چشمهاش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت:

_ دردات و میکشم.

_ اشکام چی؟

سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی چشمهاش گذاشت، با 

صدای آرومی زمزمه کرد:

_ میبوسمش.

_ قلبم شکسته...

ازش فاصله گرفت و خیره توی چشمهاش گفت:قلب خودم و بهت میدم. 

𝑫𝒆𝒔𝒊𝒓𝒆𝒆-