سرش رو بلند کرد و توی چشمهاش زل زد، با گریه گفت:
_ مگه نمیبینی؟ قلبم از نبودنت مرده...بینمون...کوه های برف
گرفته است...ما تو راه باال رفتن از این کوه میمیریم تهیونگ...بغض گلوش رو گرفته بود، اشکهای بلوری چشمهای جونگکوک
قلب خسته و پیرش رو به مرگ رسونده بود.
_ بگو چیکار کنم؟ هر کاری بگی میکنم...تو فقط گریه نکن.
با حرف تهیونگ هق هقش بیشتر از قبل آزاد شد و با تمام
وجود نالید:
_ من درد دارم...
توی چشمهاش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت:
_ دردات و میکشم.
_ اشکام چی؟
سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی چشمهاش گذاشت، با
صدای آرومی زمزمه کرد:
_ میبوسمش.
_ قلبم شکسته...
ازش فاصله گرفت و خیره توی چشمهاش گفت:قلب خودم و بهت میدم.
𝑫𝒆𝒔𝒊𝒓𝒆𝒆-
- •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
- پنجشنبه ۲۳ دی ۰۰