توی بارون به اون شدیدی در حال قدم زدن بود..هیچکس توی خیابون نبود
جز خودش و یک شهر خیس!..
قدم زدن توی بارون براش لذت بخش بود..همیشه دوست داشت گریه کردن آسمونو تماشا کنه و باهاش حرف بزنه..
بهش بگه "هی آبیه زیبا چیشده که اشکات همه جارو خیس کردن؟"
ولی آسمون همیشه ساکت بود..و خیلی یهو جیغ میکشید و صدای وحشت ناکی تولید میشد..
به اسکله رسید ، نفس عمیقی کشید و به دریای پهناور نگاهی انداخت
خیلی ناگهانی یه ماهیگیر اونجا دید..ماهیگیر داشت وسایل هاشو جمع میکرد تا از این اشک های سریع و خیسناک فرار کنه..
ماهیگیر همینطور که سوار دوچرخه ش میشد نگاهی بهش انداخت.
تعجب کرده بود که کسی توی همچین بارون شدیدی بیرون خونه س !
- موسیو؟ میتونم بپرسم توی این اوضاع بیرون چیکار میکنید؟
تک خنده ای زد و نفس عمیقی کشید..
-این کار همیشگی منه
ماهیگیر از حرفای اون مرد جوان گیج شده بود بنابراین این پرسید
-چه کاری دارید؟!
سمت ماهیگیر برگشت و با لبخند جواب داد
-اروم کردن خیابون و آسمون کار همیشگی منه..هیچکس به اونا توجه نمیکنه..این آسمون زیبا از یک چیز ناراحته که اینطور سر صدا به پا کرده و باعث خیس شدن همه جا شده..پس باید باهاش صحبت کرد نه؟ هیچ کس به خیابون توجه نمیکنه..خیابون همیشه توی شرایط سخت تنهاس! مثل این بارندگی ! مثل شب ! شب خیلی تاریکه ولی هیچکس اون موقع توی اون شرایط کنار خیابون نیست که بخواد از تنهایی درش بیاره !! و اون توی تنهایی غرق میشه:)!
ماهیگیر از این همه دقت مرد در تعجب بود..بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از اونجا رفت و سعی کرد حرفای مردو درک کنه..
-کیم فلوریا-
1400/10/14
- •𝑫𝒆𝒗𝒊𝒍 𝒔𝒓𝒐𝒓𝒚𝒕𝒆𝒍𝒍𝒆𝒓•
- سه شنبه ۱۴ دی ۰۰